ز وصل تو نفسی بهره بر نداشته ام
بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام
شبی به روز نیاورده ام ز فرقت تو
که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام
ز حسرت شکرت چون مگس دمی نزدم
که هر دو دست به بالای سر نداشته ام
تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد
که نالۀ دل و سوز جگر نداشته ام
ز عشق من همه آفاق را خبر شد و من
ز عشق و عاشقی خود خبر نداشته ام
ارادتم به تو بوده ست و در محبت تو
غم بلای قضا و قدر نداشته ام
درین دیار زیارت گهی نمی دانم
که من نرفته ام و دست بر نداشته ام
غم نزاری مسکین بخور که در همه عمر
به جز غم خیر و شر نداشته ام